خسرو من چون به بارگاه برآید نعره و فریاد از سپاه برآید
عاشق صادق ز خان و مان بگریزد مرد توانگر ز مال و جاه برآید
بر سر کویش نظاره کن که هزاران یوسف مصری ز قعر چاه برآید
صبح چنان صادقست در طلب او کز هوس روی او پگاهبرآید
صومعه داران چو … از همگان وافضیحتاه برآید
غمزهٔ او مست و … هر که برون آید از … برآید
گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد صبح در آن روز چاشتگاه برآید
آینه گر عکس او ز دور ببیند از دل سنگش هزار آه برآید
مرده اگر یاد او کند به دل خاک بر سر خاکش بسی گیاه برآید
صبر کن ای دل … کار برآید چو سال و ماه برآید
چون ز سر عشق او کنند گناهی بوی عبادت ازان گناه برآید
ای دل سعدی نه … سجده کن آنجا که …